نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
به همت دبیرخانه بنیاد وحشی بافقی مراسم مجازی بزرگداشت کمالالدین بافقی متخلص به «وحشی» شاعر نامدار قرن دهم هجری قمری، به مناسبت ۱۸ مهرماه و روز بزرگداشت این شاعر ایرانی با سخنرانی دکتر حسن بلخاری رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی برگزار شد. در ادامه متن کامل سخنان رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی دراین […]
به همت دبیرخانه بنیاد وحشی بافقی مراسم مجازی بزرگداشت کمالالدین بافقی متخلص به «وحشی» شاعر نامدار قرن دهم هجری قمری، به مناسبت ۱۸ مهرماه و روز بزرگداشت این شاعر ایرانی با سخنرانی دکتر حسن بلخاری رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی برگزار شد. در ادامه متن کامل سخنان رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی دراین همایش را می خوانید: در هر نقطه از ایران، مفخر، شاعر، فیلسوف، حکیم و بزرگی ما را به نور فروزنده خویش روشن کرده است سرزمین مفاخر، بنابراین سرزمین بزرگان و ادیبان، نامی برجسته و درخور این کشور است. از جمله این مفاخر، وحشی بافقی است که بافق را به عنوان یکی از نقاط این سرزمین نورانی به نامی عام و مشهور در تمامی ایران تبدیل کرده است؛ لذا به محض اینکه نام «وحشی» میآید فورا نام بافق هم میآید. این نام و عنوان هم بیانگر شخصیت خود او است و در عین حال به منطقهای اشاره میکند که او در آن منطقه میزیسته است. من به مردم و اهالی خونگرم و با محبت «بافق» تبریک عرض میکنم که این بخش از کشور ما میزبان این وجود ارزنده است. او غزل سرایی مشهور و مثنوی سرایی بلند مرتبه است که دو مثنوی واقعا مشهور فرهاد و شیرین و ناظر و منظور که البته اولی ناتمام ماند و بعدها وصال شیرازی آن را تمام کرد؛ از اوست. البته قصه عشق تمام و ناتمام ندارد و هر کسی رویت خود را از عشق روایت میکند.بحث تمام و ناتمام به واقعیتهایی بر میگردد که در جهان محسوس جاری است اما هنگامی که سخن از عشق که مفهومی مجرد است میرود در اینجا ما تمام و ناتمام نداریم و در اینجا هر چه در باب عشق گفته میشود در روایت خود، تمام است.از دیدگاه من همین که جناب وحشی بافقی میان عشق فرهاد به شیرین با خسرو به شیرین تفاوت میگذارد؛ رویت و روایت خود از حضرت عشق را بازگو میکند.من این مسأله را با استناد به مثنوی فرهاد و شیرین که درآن اشعار لطیفی است، اثبات کنم و بیانگر این معنا باشم که عشق در نگاه وحشی بافقی معنایی آسمانی و مجرد دارد و به یک معنا براق عروج روح انسان به سوی کمال انسانی و حقیقت باشد.
خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست نگهبان را مجال دمزدن نیست تو دائم در میان راز میباش پس دیوار گو آواز میباش در آن صحبت که جان درد سر آرد که باشد دیگری تا دم برآید به شهوت قرب تن با تن ضرور است میان عشق و شهوت راه دور است به شهوت قرب جسمانی است ناچار ندارد عشق با این کارها کار
به صورت بسیار صریح و روشن و مشخص جناب وحشی بافقی در بیان عشق به دنبال گوهر و حقیقت عشق است همان عشقی که مولانا از آن میگوید:
شادباش عشق پر سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما
وحشی بافقی در حقیقت به همان عشقِ مطرح در اندیشه تابناک بلند حلاج، عطار، مولانا و ابن عربی سلام میدهد…
به شهوت قرب جسمانی است ناچار ندارد عشق با این کارها کار ز بعد ظاهری خسرو زند جوش که خواهد دست با شیرین در آغوش چو پاک است از غرضها طبع فرهاد
تمایز را ببینید! وحشی، عشق خسرو به شیرین را سراسر شهوتناک و از روی هوس میداند.اما «چون غرض آمد هنر پوشیده شد»… چون فرهاد را پاکتر و دارای قلبی سلیم میداند و معتقد است حقیقت عشق را باید در منش و کنش فرهاد جست نه خسرو…لذا میگوید:
چو پاک است از غرضها طبع فرهاد ز قرب و بعد کی میآیدش یاد
مهم نیست در آغوش شیرین است یا نیست…همینکه تمامی جانش به یاد شیرین است این جان، در حقیقت مملو از یاد و نام حضرت یار است.اتفاقا جالب است در همین مثنوی هر جایی را که میبیند و هر جایی که به یاد میآورد شیرین هست، در همین مثنوی، وحشی بافقی آمده است:
یکی فرهاد را در بیستون دید ز حال بیستونش باز پرسید ز شیرین گفت در هر سو نشانی است به هر سنگی ز شیرین داستانی است
این نگاه عاشقانه به حقیقت یار، بیان عشق حقیقی و یا روایت عشق حقیقی است. علمای متامل در حوزه عرفان عقیده دارند کسانی میتوانند چنین عشقی را روایت کنند که به رویت آن رسیده باشند.روایت محصول رویت است. مثلامولانا شعر بلندی دارد که:
هر صبح دمی عریان کندم گوید که بیا من جامه کنم از ساغر او گیج است سرم و از دیدن او جان است تنم
علمای متعمل در حوزه عرفان عقیده دارند اینگونه ابیات نمیتوانند از سر تفنن سروده شده باشند.عارفان به رویت میرسند و سپس روایت این رویت میکنند.آنانی که به عشق پاک میاندیشند و راوی عشق پاکاند، خود از باده عشق ناب و حقیقی نوشیده اند؛ بدون این نوشیدن نمیتوان راوی این قصه شد…
چو پاک است از غرضها طبع فرهاد ز قرب و بعد کی میآیدش یاد ز شیرین نیست حاصل کام پرویز از آن پوید به بازار شکر تیز ندارد کوهکن کامی، که ناکام به کوی دیگرش باید زدی گام
خسرو به دنبال کامجویی و فرهاد به دنبال ناکامی یا کامنجویی است، زیرا خسرو به دنبال جسم است و کام جسم و فرهاد چنین کامی را نمیطلبد. در این کامجویی حقیقت عشق در این کام جویی ذبح میشود، لذا:
ندارد کوه کن کاری که ناکام با بازار شکر باید زدش گام به شوق صد هوس خسرو گرفتار به حکم حسن شیرین کی کند کار بیاید جست بیکاری چو فرهاد که بتوانش پی کاری فرستاد
(بحث زیبایی در یوگا داریم؛ «نیرودها» یعنی پاک کردن ذهن از تمامی تعلقات جسمانی که البته وجه اندکی از آن است)…. میگوید این بیکار شده یعنی کار عادی ندارد.دلی که به غرض به این سو و آن سو سر نمیزند و دل هرزه گردی نیست…؛ بنابراین «دل بیکار» را باید این گونه معنا کنید.
بباید جست بیکاری چو فرهاد که بتوانش پی کاری فرستاد نهد حسن از پی کار دلی پای که بتواند شد او را کارفرمای رود خوبی شیرین عشق گویان نشان خانهٔ فرهاد جویان
این نشان میدهد وحشی بافقی به عشق نگاهی بلند دارد و متأثر از نگاه بلند مرتبه عرفا و اولیا و حکمای بزرگ پیش از خود است والبته در این باب بسیار میتوان سخن گفت.من امیدوارم در این همایش، متفکران و اندیشمندان در ابواب مختلف معانی مکنون و مستتر در غزلیات و ترجیع بندها و رباعیهای وحشی بافقی سخنان گرانقدری را به سمع شما برسانند. نکته آخر اینکه: توجه به عشق پاک و متمایز در اشعار وحشی بافقی به عنوان یکی از ممیزات برجسته او ضروری است.لذا مایلم در پایان سخنانم یکی از اشعار بسیار مشهور و بلند مرتبه جناب وحشی بافقی باشد:
الهی سینهای ده آتش افروز در آن سینه دلی وان دل همه سوز هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست دلم پر شعله گردان، سینه پر دود زبانم کن به گفتن آتش آلود کرامت کن درونی درد پرورد دلی در وی درون درد و برون درد به سوزی ده کلامم را روایی کز آن گرمی کند آتش گدایی دلم را داغ عشقی بر جبین نه زبانم را بیانی آتشین ده سخن کز سوز دل تابی ندارد چکد گر آب از آن، آبی ندارد دلی افسرده دارم سخت بینور چراغی زو به غایت روشنی دور بده گرمی دل افسردهام را برفروزان چراغ مردهام را به راه این امید پیچ در پیچ مرا لطف تو میباید، دگر هیچ