بمناسبت 25 فروردین روز نکوداشت عطار نیشابوری

شورانگیزترین عاشقانه عطار (حدیث اشک و آتش و خون در داستان رابعه دختر کعب)

دکتر حسن بلخاری قهی، رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی

داستان رابعه دختر کعب که در مقاله بیست و یکم الهی‌نامه عطار به نظم درآمده یکی از شورانگیزترین و ‏زیباترین قصص عاشقانه فرهنگ ایرانی است. شهرت این داستان به عاشقانه‌های مشهور تاریخ ما چون همای ‏و همایون، ویس و رامین و مشهورتر لیلی و مجنون نمی‌رسد اما در شورانگیزی و عاشقی حقیقتاً یکی از ‏زیباترین و عاشقانه‌ترین عاشقانه‌های ماست.‏
ظاهراً رابعه الهی‌نامه عطار، همان رابعه دختر کعب قزداری است که به عنوان نخستین شاعره پارسی‌گوی ‏ایرانی از او نام می‌برند و البته در تاریخ مدارک روشنی در تبیین و شرح زندگی او وجود ندارد. تنها منبع و ‏مرجع مورد استناد همین روایت عطار در الهی‌نامه است. نام او و نیز جریان زندگی او (که توسط عطار بیان ‏می‌شود من‌جمله شاعری اش و نیز مشاعره اش با رودکی) مهم‌ترین ادله ایجاد نسبت میان رابعه الهی‌نامه با ‏رابعه شاعره است.‏
اما الهی‌نامه که حاوی داستان شورانگیز رابعه است یکی از شاهکارهای ادب فارسی و دارای هفت هزار بیت ‏است. می‌دانیم عطار و سنایی آغازگر حرکت مبارک شعر تعلیمی در عرفان و تصوف ایرانی هستند. در این ‏عرصه حکایت و تمثیل مهم‌ترین و اصلی‌ترین نقش را به عهده دارند. به وسیله تمثیل و حکایت حکمت ‏تنزل می‌یابد و در ساختاری لطف و شیرین عهده‌دار انتقال معانی ژرف به جان و جهان مخاطب می‌شود. کار ‏هنر و ادبیات اصولاً جز این نیست: تنزیل امر معقول در ساحت و ساختار جمیل محسوس. به تعبیر سید ‏حیدر آملی در جامع‌الاسرار قوه الخیال تنزل المعانی العقلیه فی‌القوالب الحسیه.‏
سنایی و عطار و پس از این دو مولانا (ما از پی سنایی و عطار می‌رویم) شعر فارسی را در حوزه عرفان ‏تعلیمی به اوج بی‌مانندی رساندند و شاهکارهایی آفریدند که از زیباترین و استوارترین وجوه تمدن ما در ‏حکمت و حکایت گردیدند.‏
بنابراین الهی‌نامه نیز یک داستان است یا در اصل حکمتی است که در صورت حکایت ظاهر می‌شود. ‏همچون هندیان که عظیمترین کتاب حکمت خویش یعنی اپانیشادها را در دوره حماسی، به صورت منظومه ‏مهابهاراتا آراستند و ظاهر ساختند. اما کیست که نداند این حکایت صورت آن حکمت است و آن چه لُب و ‏اساس و بنیان آن است همان حکمت مندرج در ذات حکایت است. ‏
داستان الهی نامه ، داستان خلیفه‌ای است با شش پسر، پسرانی دانا و اندیشمند ، سربراه و مطیع و پدر در پی ‏آن، تا پسران، جان به گوهر معرفت آرایند و فکرت و حکمت را زیور روح خود گردانند. بنابر این پدر ‏روزی آنان را می طلبد و می خواهد هر کدام را اگر آرزویی هست به پدر بازگویند تا پدر بتواند راز ‏کامیابی و وصول به این آرزوها را برایشان بازگوید. قصد پدر ورود به نایافته‌های روح و معرفت به نوع نگره ‏فرزندانش به هستی و آینده است. پدر می داند آدمی عصاره آمال و آرزوهای خویش است. او و ما می دانیم ‏آرزوها به عمق شخصیت انسان نزدیکترند و بیشتر ذات را می نمایانند تا آنچه آدمی به جبر زمان و مکان آن ‏را آشکار می کند. آرزوها مِلک طلق اقتدار یک انسان اند و انسان در آن ملک خود را به ذات می نمایاند نه ‏به مصلحت. پدر می داند آرزوها بیشتر نماینده و نمایاننده روان و شخصیت انسان‌اند تا آن چه آدمی به ‏اعتبار از خود ظاهر می کند . به عبارتی دیگر آرزوهای ما بیشتر هویتمان را برملا می کنند تا داشته های ‏عاقلانه مان. و شاید ما ابنای بشر در طلب آن چه نداریم بیشتر قابل یافت ایم تا آن چه داریم. به هرحال در ‏شش بخش کتاب هر کدام از فرزندان آرزوهای خود را باز می‌گویند و پدر هر یک را پاسخی حکیمانه و ‏سزاوار می‌دهد.‏
نخستین فرزند، دلباخته دختر شاه پریان است. پدر سعی می‌کند مرز میان شهوت و عشق را برای پسر باز ‏گوید که عشق اگر از سر شهوت باشد عشق نیست هوس است. اما عطار از برای آنکه زبان حکمت، امر و ‏حُکم و دستور نباشد فضایی می گشاید تا پسر و پدر به مباحثه و گفت و گو نشینند و در پی مجادله ای ‏احسن حقیقت حکمت آشکار گردد. بنابر این فرزندان گاه در مقابل حکمت پدر سخنی نقض دارند فلذا ‏فرزند اول در مقام مجادله با پدر، بنیان تداوم حیات بشر را بر وجود شهوت می داند که اگر نباشد نسل آدمی ‏منقرض گردد.پدر پسر را پاسخی در خور می دهد تا تکرار می کنم حکمت از بطن امر و حکم ظاهر نشود ‏بل بر پایه معرفت و برهان راه خود بگشاید. بنابر این حکمت و حاکم سخت با هم کنار آیند (بر خلاف رای ‏افلاطون در جمهوری) فرزند دوم عاشق دیوانه‌وار سحر و جادو است. او عاشق آن است که کارهای شگفت ‏کند، زمانی در تن چون فیل شود زمانی کوه دربر گیرد و …. پدر اما او را نیز جوابی حکیمانه می‌دهد.از منظر ‏پدر پی گرفتن مسیر سحر و جادو به دلیل غلبه دیو نفس بر فرشته جان است ور نه چرا آدمی باید طلب ‏سحر و جادو ‌کند.‏
فرزند سوم طالب جام جم است تا به وسیله آن نقش و صور هستی ببیند و بر آفاق مسلط گردد و از جمله ‏اخبار عالم آگاه. پدر این را نیز برنمی‌تابد و آن را جاه‌طلبی پسر می‌خواند. فرزند چهارم جانش در ‏جست‌وجوی آب حیات است و آرزویی جز رسیدن به آن ندارد. پدر این را نیز از جمله آثار آرزوهای ‏طولانی و ابدی دانسته و غلبه آرزوهای بلند، را اسیری نفوس در برابر آمال می‌خواند.(شاید متاثر از این کلام ‏بلند مولی امیرالمومنین علی ع که فرمود : أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَیْکُمُ اثْنَانِ اتِّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ الْأَمَلِ ‏فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَیَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَ أَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَیُنْسِی الْآخِرَهَ – اى مردم، ترسناکترین چیزى که بر شما ‏مى‌‏ترسم دو چیز است: یکى پیروى هواى نفس، و دیگرى بى‏ مرز بودن آرزو‎.‎اما پیروى هواى نفس انسان را ‏از حق باز مى‌‏دارد، و بى‏ مرز بودن آرزو آخرت را از یاد مى‏‌برد.) فرزند پنجم در پی دست یافتن به خاتم ‏سلیمان است تا به وسیله آن بتواند بر دیو و پری فرمان راند و حکم مطاع یابد پدر این را نیز روا نمی‌شمارد. ‏زیرا حقیقت حکومت که ظلم ناکردن به رعیت است را اولی بر قدرت و سطوت آن می‌داند و نهایت فرزند ‏ششم جویای علم کیمیا است. علمی که به واسطه آن بتواند اظهار قدرت کند و جهان را ایمن گرداند و فقیران ‏را غنا بخشد پدر این را نیز از جمله آثار حرص می‌شمارد و فرزند را در پی یافتن حقیقت کیمیا پند می‌دهد. ‏عطار در شرح کامل ماجرای فرزند ششم و در پی گفت‌وگو یا مجادله پسر با پدر که من خواهان کیمیایم تا ‏بتوانم هم دین یابم و هم دنیا و تنها در این صورت است که به معشوق خود می‌پیوندم، به قول پدر می آویزد ‏که دماغی پرغرور داری و آرزویی محال در سر می پرورانی. زیرا کسی می‌تواند به آن چه می‌خواهد برسد ‏که در میدان مبارزه و جهاد، پشتکاری عظیم داشته باشد. مگر کسی می‌تواند بدون آن که جهاد و سعی برون و ‏درون داشته باشد به آن چه می‌خواهد واصل شود؟ چنین کسی عاشق و طالب حقیقی نیست، منزل گزیده ‏عشق مجازی است. پدر می‌گوید کمال عشق فقط در سه حالت حاصل می‌شود:‏

اگر در عشق می یابد کمالت
‏ ‏
بباید گشت دایم در سه حالت
‏ ‏
یکی اشک و دوم آتش سوم خون
‏ ‏
اگر آیی از این سه بحر بیرون
‏ ‏
درون پرده معشوقت دهد بار
‏ ‏
ورنه بس که معشوقت نهد خار
‏ ‏

این جاست که عطار از برای نسبت عشق با اشک و آتش و خون ، داستان بسیار شورانگیز رابعه را باز ‏می‌گوید. اما این حکایت چیست؟
داستان، با شرح امیر بلخ آغاز می‌شود که امیری است پاک دین و دادگر. امیری دارای حکم و قهر و جاه و ‏لطف. این امیر که به تعبیر عطار متخذ از کعبه، نامش کعب است (به نام، آن کعبه دین، کعب بودی) دارای ‏پسری نیکو منظر است به نام حارث. و دختری به نام رابعه. دختری که جمال خوبان دارد. زین‌العرب است، ‏خرد در پیش او دیوانه و حُسن و فضلش در جهان افسانه. در لطفِ طبع و سخنوری بی‌بدیل و در شعر و ‏شاعری خوش زبان و دلیر. پدر اما نگران آینده دختر دردانه و بی‌همتایش. پس در لحظات آخر عمر، حارث ‏را می‌خواهد و دُردانه خویش را به او می‌سپارد که چون جان خویش، حافظ این مروارید جانش باشد. پدر ‏می‌میرد حارث قدرت را به دست می‌گیرد و با تمام توان در حفظ و حراست از مملکت و بر پا کردن بساط ‏دادگری و نیز حفاظت از خواهر ارجمند خویش می‌کوشد. تا این که بازی روزگار در جشنی سراسر عیش و ‏نشاط، چشمان شهلای رابعه را بر غلامی زیبارو به نام بکتاش می‌گشاید. جوانی که زیبایی جمالش، مَثَل قوم ‏است و نیکو رویی اش زبانزد عام. رابعه عاشق بکتاش می‌شود.‏

درآمد آتشی از عشق زودش
‏ ‏
به غارت برد کلی هر چه بودش
‏ ‏
تیر کارگر این عشق، به تمامی قلب و جان رابعه را می‌دَرد کار او همه شب خون فشانی و نوحه‌گری می ‏شود چنان که گویی هر نفسش چون شراره شمعی است فروزان. جسم رابعه قدرت تحمل این عشق آتشناک ‏را ندارد، پس بیمار می‌شود و حارث و طبیب نیز زار و ناتوان از پی بردن به علت این بیماری.‏
پس دختر به وسیله دایه حیلت‌ساز خود که راز عاشقی او را می‌داند و می‌داند که این عشق، رابعه را ‏سرگشته آفاق و اهل پرده عشاق ساخته ‏

کنون سرگشته آفاق گشتم که اهل پرده عشاق گشتم
چو بشنودم ازان سرکش سرودی ز چشمم ساختم بر پرده رودی
چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد ‏

پیامی از برای یار می فرستد که یکی از زیباترین پیامهای عاشقانه عالم است.‏

الا ای غایب حاضر کجائی ز چشم من جدا آخر چرائی
دو چشمم روشنائی از تو دارد ‏ دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن ‏ وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهانی ‏ نمی بینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم ‏ که من بی تو ز صد جان بی نیازم
دلم بردی و گر بودی هزارم ‏ نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه زان دل برنگیرم ‏ که من هرگز دل از دلبر نگیرم
غم عشق تو در جان می نهم من ‏ به کفر زلفت ایمان می دهم من
منم بی روی تو روئی چو دینار ‏ ز عشق روی تو روئی بدیوار
ترا دیدم که همتائی ندیدم ‏ نظیرت سرو بالائی ندیدم
اگر آئی بدستم خود برستم ‏ وگر نه میدوم هرجا که هستم
بهر انگشت در گیرم چراغی ‏ ترا میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار ‏ وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه یکی صورت ز نقش خویش چون ماه

همراه با این پیام، رابعه نقشی نیز از چهره چون ماه خود، به بکتاش می‌فرستد. رویت نقش رابعه و خواندن ‏آن نامه چنان جان و دل بکتاش را به آتش می‌کشد که او نیز سراسیمه و شوریده، پیامی چنین به رابعه ‏می‌فرستد:‏

دایه گفت برخیز ای نکو گوی بر آن بت رو و از من بدو گوی
ندارم دیدهِ روی تو دیدن ‏ ندارم صبر بی تو آرمیدن
مرا اکنون چه باید کرد بی تو که نتوان برد چندین درد بی تو
چو زلف تو دریده پرده ام من که بر روی تو عشق آورده ام من
از آن زلف توام زیر و زبر کرد که با زلف تو عمرم سر بسر کرد
ترا نادیده درجان چون نشستی دلم برخاست تا در خون نشستی
چو تو در جان من پنهانی آخر چرا تشنه به خون جانی آخر
چو صبحم دم مده ای ماه در میغ ‎ ‎مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
اگر روشن کنی چشمم بدیدار بصد جانت توانم شد خریدار
همی میرم کنون ای زندگانی اگر دریابیَم ورنه تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که او از تو بسی عاشق تر افتاد که از گرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه دلت زو درد عشق آموزد آنگاه

قصه این پیام آوری و پیام بری، میان این عاشق و معشوق و لاجرم فروزانتر شدن شراره های آتش این ‏عشق، مدام است تا این که روزی در دهلیزی عاشق و معشوق به هم می‌رسند بکتاش دست به دامن معشوق ‏می آویزد اما رابعه که عاشقی پاک جان و عفیف است این فعل بکتاش را برنمی‌تابد و با او تندی می‌کند:‏

که هان ای بی ادب این چه دلیریست تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیرامن من

بکتاش حیرت می‌کند، اگر تو را با من رفتار چنین است پس:‏

چرا شعرم فرستادی شب و روز
‏ ‏
دلم بردی به آن نقش دل افروز
‏ ‏
چو در اول مرا دیوانه کردی
‏ ‏
چرا در آخرم بیگانه کردی
‏ ‏

رابعه میان عشق و شهوت تفاوت می نهد و غلامان را غلام شهوت و مردان صادق را شایق و طالب حقیقت ‏می‌داند. در اینجا عطار روایتی از ابوالخیر می آورد که از او پرسیدند دختر کعب در عاشقی بکتاش ره به ‏مجاز می سپرد یا حقیقت؟ عشقش فسانه بود و افسون یا عشقی به حقیقت آراسته؟ پاسخ بوسعید چنین است ‏که مگر می شود شراره های سوزناکی که از روحش سرچشمه و در قالب شعرش جاری گشته، سخنی از ره ‏مجاز و فسانه باشد : ‏

چنین گفت او که معلومم چنان شد که آن شعری که بر لفظش روان شد
ز سوز عشق معشوق مجازی به نگشاید چنین شعری ببازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش بهانه آمده در ره غلامش

آن فعل نابخردانه بکتاش، چنان هم کارگر نبود که به تمامی سوز عشق را در نهاد دختر خاموش سازد پس ‏رابعه پیام دل انگیز و شور انگیز دیگری می فرستد:‏

الاای باد شبگیری گذر کن ز من آن سرخ سقا را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و خونم بخوردی

رابعه این شعر را به صدای بلند در باغ می خواند غافل از این که حارث در سوی دیگر باغ آن را می شنود. ‏خواهر را به پیش خود می خواند و او را گمراه نامیده بر سرودن چنین اشعاری سرزنش می کند اما رابعه به ‏حیلتی خشم برادر را برمی گرداند. گرچه شیطان دام بدبینی و کینه را در نهاد حارث گسترانیده. زمان می ‏گذرد دشمنی به مُلک حارث حمله می برد جنگی نمایان در می گیرد بکتاش و حارث زخمی می شوند. در ‏این جنگ مغلوبه بیم شکست حارث و سربازانش می رود که دلیری سر و صورت پوشیده نمایان می شود ‏دلیری بسیار می کند و بکتاش را از صحنه جنگ به در می برد. این سوار پوشیده رابعه است اما هیچ کس ‏نمی داند و نخواهد دانست که بود این سوار و از کجا آمد. یاورانی از امیر بخارا می رسند و حارث پیروز می ‏شود. زخمی شدن یار و گلگون شدن صورت دلدار، باز جان عاشق رابعه را به سرودن ابیاتی زیبا برمی ‏انگیزد. خطاب به بکتاش مجروح:‏

سری کز سروری تاج کبارست سر پیکان در آن سر در چه کارست
سر خصمت که بادا بی سر و کار مباد از سر کشد جز بر سر دار
سری را کز وجودت سروری نیست نگونساری آن سر سرسری نیست
سری کان سر نه خاک این دَرآید بجان و سر که آن سر در سر آید
حَسود سرکشت گر سرنشین است چو مارش سر بکَف کان سرچنین است
وگر سر درکشد خصم سبک سر سرش بُر نه سرش درکش سبک تر
سری کان سر ندارد با تو سر راست مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر بنهد عدو کز سردرآید سر آن دارد او کز سر بر آید
اگر سر نفکند از سرسرت پیش سر موئی ندارد سر سر خویش
سر سبزت که تاج از وی سری یافت ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز
اگر درد سرم درد سرت داد سر خصمان بریده بر درت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر فدای آن چنان سر صد چنین سر
کسی کز زخم خذلان کینه‌ور گشت اگر برگشت از قهر تو درگشت
کسی کز شاخسار عیش برخورد اگر می خورد بی یادت، جگر خورد
کسی کز جهل خود لاف خرد زد اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد
کسی کو سوی حج کردن هوا کرد اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادی بخون در چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم به پیش چشم برقع باز بندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی مرا بودی که کمتر سوز بودی
ازان آتش که بر جانم رسیدست بسی پایان مجو کآنم رسیدست
ازان آتش که چندین تاب خیزد عجب نبوَد که چندین آب خیزد
چه می‌خواهی ز من با این همه سوز که نه شب بوده‌ام بی سوز نه روز
میان خاک در خونم مگردان سراسیمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانیَم میدانی آخر بخونم در چه می‌گردانی آخر
چو میدانی که سرمست توام من ز پای افتاده از دست توام من
پمن خون خواره خونی چون نگردم چرا جز در میان خون نگردم
چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش که از پس می‌ندانم راه و از پیش
دلی دارم ز درد خویش خسته به بیت الحزن در بر خویش بسته
بزای بند بندم چند سوزی بر آتش چون سپندم چند سوزی
اگر اُمّید وصل تو نبودی نه گَردی ماندی از من نه دودی
مرا تر دامنی آمد بجان زیست که بر بوی وصال تو توان زیست
دل من داغ هجران بر نتابد که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز وگرنه می‌کشم در جان من این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد بسر شد، راه بر سر چون قلم برد

این نامه سراسر درد و سوز و عاشقی، چنان جان و روان بکتاش را می گدازد که او نیز نامه ای چنین می ‏نگارد:‏

سر بکتاش با چندان جراحت ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت
ز چشمش گشت سیل خون روانه بسی پیغام دادش عاشقانه
که جانا تا کَیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری
بیا ای نازنین همچون حبیبان دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست برجان ای دلفروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد

نکته لطیف دیگر در تداوم این عاشقی، مواجهت رودکی، شاعر بزرگ پارسی با رابعه است. رودکی روزی از ‏مسیری می گذرد .مسیری که در پس دیوار آن رابعه به اظهار دلتنگی و عاشقی خویش از طریق سرودن ‏سروده هایی زیبا مشغول است. مشاعره ای از پس دیوار میان رودکی و رابعه در می گیرد. رابعه هر شعر ‏رودکی را نغز و زیبا پاسخ می گوید. رودکی به صرافت در می یابد با عاشقی شوریده روبروست نه شاعری ‏که از پی دریافت صله، شعر را حرام می کند. پس رودکی لختی بعد در مجلس حارث، بدون آن که از نهاد ‏حارث آگاه باشد اشعار رابعه را می خواند و چون حارث سوال می کند این مرواریدهای جانفزا از آن کیست ‏رودگی می گوید از آنِ رابعه است دختر کعب. و سپس ماجرا را بدون آنکه از عواقب وخیمش آگاه باشد ‏فاش می کند:‏

ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه که شعر دختر کعبست ای شاه
بصد دل عاشقست او بر غلامی در افتادست چون مرغی بدامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد بجز بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پر معانی بَرِ او می‌فرستد در نهانی
اگر آن عشق چون آتش نبودی ازو این شعر گفتن خوش نبودی

شراره خشم در جان حارث برافروخته می شود اما هیچ نمی گوید و مترصد فرصت می شود تا این عشق را ‏به خون بنشاند.بکتاش تمامی نامه های رابعه را در صندوقچه ای چون جان نگهداری می کرد . یکی از ‏دوستانش به طمع آن که در این صندوقچه سیم و زر و گوهر است آن را می رباید به نامه ها دست می یابد ‏و ناجوانمردانه آنها را به نزد حارث می آورد. حارث از شدت خشم، بکتاش را در درون چاهی اسیر و ‏محبوس می سازد و رابعه را در حمامی با دیوارهای سفید زندانی. در حالی که دستور داده درب حمام را از ‏خشت و گچ مسدود سازند و فصاد را نیز فرمان داده رگهای نازنین رابعه را به دشنه تیز پاره کند. شرح این ‏زندانی شدن( که در اصل حبس عشق است توسط جهل و چه دردناک است که عاشقان را در این سرای فانی ‏گریزی نیست از جهالت جاهلان مست و قدار) توسط عطار بسیار زیباست:‏

در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش ‏ فرو بست از گچ و از خشت راهش
بسی فریاد کرد آن سرو آزاد نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که میداند که دل چون می شد از وی ‏ جهانی را جگر، خون می شد از وی
چنین قصه که دارد یاد هرگز ‏ چنین کاری کرا افتاد هرگز
بدین زاری بدین درد و بدین سوز ‏ که هرگز در جهان بودست یک روز
بیا گر عاشقی تا درد بینی ‏ طریق عاشقان مرد بینی
درآمد چند آتش گرد آن ماه ‏ فروشد آن همه آتش بیک راه
یکی آتش از آن حمام ناخوش ‏ دگر آتش از آن شعر چو آتش
یکی آتش ز سوز عشق و غیرت ‏ دگر آتش ز رسوایی و حیرت
یکی آتش ز بیماری و سستی ‏ دگر آتش ز دل گرمی و مستی
که بنشاند چنین آتش بصد آب ‏ کرا با اینهمه آتش بود تاب

رابعه که آخرین نفسهای حیات خویش را می کشد و می داند تا لحظاتی دیگر باید فرشته مرگ را به جای ‏آغوش گرم حارث در بر کشد با خون خویش عاشقانه ترین منظومه عشق را در غم انگیز ترین لحظه حیات ‏عاشقان، بر روی دیوار سفید حمام می نگارد و آنگاه جان به جان آفرین تسلیم می کند . فردا چون در حمام ‏می گشایند با پیکر بی جان این دلداده عاشق روبرو می شوند و دیواری سراسر گلگون از عاشقانه های رابعه ‏‏.‏

سرِ انگشت در خون می‌زد آن ماه بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت بدرد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون وعشق و آتش و اشک بر آمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز چه گویم من که چون بود آن دلفروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق ولی از پای تا فرقش بخون غرق
ببردند و بآبش پاک کردند دلی پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز نوشته بود این شعر جگر سوز:‏

شرح خون و درد و آتش عاشقان از این دلکش تر و زیباتر و سوزناکتر، در تمامی عرصه و گستره شعر ‏فارسی، ،سراغ ندارم.‏

نگارا بی تو چشمم چشمه سارست همه رویم بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابم سپردی غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهئی بر تابه آخر نمی‌آئی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّه من بهشت عاشقان شد قصّه من
سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزد
باشکم پای جانان می‌بشویم بخونم دست از جان می بشویم
بدین آتش که ازجان می‌فروزم همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه می‌آید برویم همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گوئی درآموزم شفق را سرخ روئی
ازین آتش چنان کردم زمانه که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را ز اشکی آب بر بندم زمین را
بجز نقش خیال دلفروزم بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی که نوشت باد ای یار گرامی
‏ کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان، دل خسته بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی ‏ منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون، فرمان درآمد که تا زان بی سر و بی جان بر آمد
دریغا نه دریغی صد هزاران ز مرگ زار آن تاج سواران

پس از جان سپردن رابعه، بکتاش در پی فرصتی خود را نجات می دهد، به سراپرده حارث می رود و سر آن ‏نابکار را از تن جدا می سازد، آن گاه با جانی آغشته از درد و آتش و خون به خاک یار بی همتای خود می ‏رود، دشنه ای از نیام بر می آورد، سینه خود را می درد و این گونه جاودانه در بر یار وفادار خویش می ‏آرامد:‏

بآخر فرصتی میجست بکتاش ‏ که تا از زیر چاه آمد ببالاش
نهان رفت و سر حارث سحرگاه ‏ ببرید و روان شد تا سر راه
بخاک دختر آمد جامه بر زد ‏ یکی دشنه گرفت و برجگر زد
از این دنیای فانی رخت برداشت ‏ دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه ‏ بدو پیوست و کوته شد فسانه